تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها بی قراری ها
تو مه، بی مهری و حرف مَنَت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر زنجیر جور یار
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید
فراغ از عمر من می کاهد ای نا مهربان رحمی
... ادامه
کی؟
فسقلی بود که . خخ